Romans |
|||
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 21:27 :: نويسنده : فریبا
يادت باشه !!
سه چیز را از شمع اموختم :
- ساده مردن ,
- ایستاده مردن ,
- و برای دوست مردن را ....
! زندگی به من آموخت که چگونه گريه کنم , اما گريه به من نياموخت که چگونه زندگی کنم..... تو نيز به من آموختی چگونه دوست بدارم اما به من نياموختی که چگونه تو رو فراموش کنم جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : فریبا
شخصی می گفت من شانزده سال دارم بزرگی به او خرده گرفت که نباید بگویی شانزده سال دارم
باید بگویی آن شانزده سال را دیگر ندارم..! جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : فریبا
سالها رفت و هنوز اگر روزی دلت لبریز ازغم بود* گذارت برمزار کهنه ام بود* بگو این بی نصیب که خفته بر خاک یه روزی عاشق و دیوانه ام بود........
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 11:17 :: نويسنده : فریبا
میدونی چرا میگن دلت دریا باشه؟؟؟ وقتی یه سنگ تو دریا میندازی فقط برای چند ثانیه اونو متلاطم میکنه، و برای همیشه محو میشه، ولی اون سنگ تا ابد ته دل دریا موندگاره، و سعی میکنم مثل دریا باشم، فراموش کنم سنگی که به دلم زدن، با اینکه سنگینی شو برای همیشه روی دلم حس میکنم... جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : فریبا
می بینی سکوتم را؟
می بینی درماندگی ام را؟
می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است؟
می بینی دیگر رویای داشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را آرام کند...
می بینی چون جغد شب زنده دار آمدنت شدم؟
...
می بینی هق هق نگاهم چه سرد بر دیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت مشت می زند؟
می بینی؟ دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد...
دیگر حتی باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را کم کند...
دیگر آنقدر بغضم سنگین شده که توان گریستن هم نیست...
جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 11:15 :: نويسنده : فریبا
بوسههایتـــــــــــــــ انار را میـــــــــــــــــــترکانــــــد نفسهایتـــــــــــ سیبـــــــــــــــــــــ را میرساند آغوشتــــــــــــ ابر را میباراند پائیـــــــــــــز ترینیـــــــــــــــــــــــ تو!
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها ![]() ![]()
![]() |
|||
![]() |